ده دقیقه زودتر از قرار رسیدم و این فرصت برای گرفتن یک جلد دیوان حافظ نفیس کافی بود. قرارم با حمید برخوردار بود. پسر یکی از بزرگترین کارآفرینان تاریخ کشور، پدر صنعت خانگی ایران، مرحوم حاج محمد تقی برخوردار. آن زمان هنوز مرحوم نشده بود و من چه خجالتی کشیدم سر ندانستن این موضوع. تیرماه 89 بود و من پس از سه سال و نیم اقامت در تهران، آماده میشدم که به تبریز برگردم. اما دلم برای ایدههایی که در سر داشتم و فرصت سرمایهگذاری روی آنها را پیدا نکرده بودم، می سوخت. سعی میکردم قبل از ترک تهران، این ایدهها را به آدم صالحی بسپارم. میدانستم که در تبریز فرصت کار روی آنها را نخواهم داشت، ضمن اینکه برای مقیاس کشوری طراحی شده بودند.
حمید برخوردار را از 85 میشناختم و تنها چند جلسه کاری با هم داشتیم. اما همین زمان کوتاه برای ایجاد یک حس ارادت و احترام نسبت به دانش و شخصیت وی کافی بود. شانس آورده بودم درست در زمانی که به وی نیاز داشتم در تهران بود و وقت داده بود. از آدمهایی است که در مسیر سفرهای دور و درازش، گاهی هم به تهران سر میزند. از این بابت تشکر کردم و دیوان حافط را به رسم یادگار تقدیم کردم. لابد اولین بارش نبود که یک دیوان حافظ کادو میگرفت اما شورو شوق و سرزندگی و اشتیاقش لذتبخش بود.
به همکارش گفت یک جلد کتاب برای آقای اطاعت بیارید. تا کتاب را بیاورند توضیح داد که زندگینامه پدر را تا جایی که اسناد و مدارک موجود بود و میشد انتشار داد، کتاب کردهاند تا هم خاطرات آن دوران، ثبت و ضبط شود و هم نسل جدید با یکی از بزرگترین رویدادهای صنعت و تجارت کشور آشنا شود.
کتاب و چایی را آوردند و مدیر مالی گروه هم به ما پیوست. کتاب را ورق زدم و گفتم: “ما در دوران انقلاب بزرگ شدیم. آن زمان فضای مناسبی در مورد سرمایهداران و کارآفرینان کشور حاکم نبود و ما فرصت نکردیم مردان بزرگی مانند مرحوم پدر شما را بهخوبی بشناسیم”. تا این را گفتم، مدیر مالی دستپاچه شد. اما حمید برخوردار فقط به لبخندی بسنده کرد و گفت: “پدر هنوز مرحوم نشده اند”!! سوتی وحشتناکی بود ولی خوب جمعش کردم و آن را به سی سال بی خبری از این مفاخیر ربط دادم. او هم قبول کرد که نسل ما جز جو تنفر نسبت به آن بزرگان، چیز دیگری را شاهد نبوده است. بدیهی است که از مرگ و زندگی آنان هم بی خبر باشد.
حاج محمد تقی برخوردار در سال 1324 در خانوادهای تجارت پیشه به دنیا آمد. از دوران جوانی، توسعه صنعت لوازم خانگی در ایران را آغاز کرد. پارس الکتریک، ری او واک (قوه پارس)، پارس توشیبا (پارس خزر)، لامپسازی پارس توشیبا، کشتو صنعت جیرفت، فرش پارس،کالای الکتریک،کاشی پارس، سرامیک البرز، کارتن البرز، صنایع پوشش، لوازم خانگی پارس و صنایعالکتریکی البرز نامهایی هستند که برای نسل پدران ما کاملا آشنا هستند و برای ما غریبه نیستند. تصور کنید که تمام اینها را یک نفر فقط در عرض بیست سال، ایجاد و اداره کرده است. وی علاوه بر ایجاد این صنایع، در صنایع بسیار زیاد دیگری هم سرمایهگذاری کرد. همچنین جوانان زیادی را با بورسهای تحصیلی خارجی، برای کار در صنعت و اقتصاد کشور تربیت کرد.
همصحبتی با پسر این آدم، فرصتی بود که من قدرش را میدانستم. حمید برخوردار یک گروه بزرگ سرمایهگذاری را اداره میکند که شامل شرکتهایی در زمینه لوازم خانگی و صنایع وابسته هستند. اما از سرمایهگذاری در زمینههای دیگر هم استقبال میکند. در مورد خودش میگوید: “یکی از بزرگترین شانسهای من، علاوه بر اینکه پسر چنین پدری هستم، این است که در آمریکا، شاهد نحوه شرکتهای سرمایه گذاری بودم. آنها پول بیزبان خود را پای ایدههای امتحان نشده و پرریسک میریختند. ما سعی میکردیم یاد بگیریم که چرا و چگونه این کار را میکنند”
ایده مرا به دقت گوش داد و گفت: “قبل از اینکه نظر همکارم را بگیرم، باید بگویم که عالی بود. این کار را کردم تا اگر ایشان به واسطه شغل خود، سرمایهگذاری در این طرح را تایید نکند، وجدانم آسوده باشد. خواستم از قبل، احساسم را در مورد ایده شما بیان کرده باشم”
نوبت به مدیر مالی رسید. چند سوال کرد و از لبخندهایی که با شنیدن پاسخها بر لبش مینشست میشد حدس زد که چه خبر است. برگشت و به رییسش گفت: “باید صحبت کنیم”. آقای برخوردار گفت: “با آقای اطاعت راحت هستیم، همینجا صحبت میکنیم”
وی با آب و تاب زیادی نظر مثبت خود را اعلام کرد. حتی گفت: “تعجب میکنم که چرا تا حالا این کار را نکردهایم. توصیه میکنم که همین امروز شروع کنیم”.
حمید برخوردار بلافاصله وارد صحبتهای اجرایی شد و پرسید: “چقدر پول لازم داری و کی شروع میکنی”؟
از موقعیتهایی بود که در زندگی هر کس یکی دو بار بیشتر پیش نمیآید. پسر یکی از بزرگترین مفاخر اقتصادی کشور دست به جیب شده بود و منتظر جواب:
– “آقای برخوردار، من باید برگردم تبریز، نمیتونم بالاسر این کار وایستم. پیشنهاد میکنم این کار را به آقای … بسپاریم”
سکوتی که حاکم شد شاید چند ثانیه دوام نیاورد اما من زیر بار سنگینی آن خرد شدم
– “میدونید آقای اطاعت من از اون سرمایهگذاران پر دل و جرات آمریکایی چی یاد گرفتم”؟
– “خیلی دوست دارم بدونم”
– “اونها پولشون را بابت ایدهها خرج نمیکردند، بابت آدمها خرج میکردند. اینجا تو کمدهای این اطاق، تا دلت بخواد طرح و ایده بایگانی شده. ما نیازی به ایده جدید نداریم. ما دنبال آدمهای کننده میگردیم. آدمهای سالم و خوشفکری که نه تنها طرح و ایده را بیاورند، بلکه سفتوسخت پای کار بایستند و زندگیشان را بر سر تحقق آن قمار کنند”.
– “من فکر میکنم آقای … خیلی مناسب تر از من برای اینکار هستند”
– “یا خودت، یا هیچکس”.
– “من قدر این موقعیت رو میدونم و خیلی متاسفم که نمیتونم قبولش کنم، ناچارم برگردم تبریز”.
– “من هم متاسفم. دوست داشتم روی شما سرمایهگذاری کنم. هر وقت نظرت عوض شد خبرم کن”.
شاید شما با ایده سرمایهگذاری روی “آدم” ها به جای سرمایهگذاری روی “ایده” ها موافق نباشید. شاید شما معتقدید که ریسک کردن، وظیفه شرکتهای Venture Capital است و شما رسالتی جز پرورش و ارایه ایدهها ندارید. تنها در صورتی حق با شماست که با واگذاری ایده، از آن خداحافظی کنید و کاری به سرنوشتش نداشته باشید. حتی اگر خریدار، ایده را برای مسکوت گذاشتن و حذف آن، خریداری کرده باشد.
اما اگر قصد ساختن رویاهای خود را دارید و اگر دنبال سرمایهگذار برای اجرای طرح و ایده خود میگردید،مطمئن باشید که آنها کتاب “از خوب تا عالی” جیم کالینز را مطالعه کرده اند و به عصاره آن کتاب یعنی عبارت “Fist who, the what” ایمان دارند. بنابراین بهتر است قبل از ورود به جلسه، از خود بپرسید: “آیا حاضرم زندگی خود را پای این کار بگذارم”؟
مدیرعامل شرکت ایده های نوین پارسیان